در نوجوانی شیفتهی لورن باکال بودم… رؤیای نوجوانیم این بود که وقتی بزرگ شدم شبیه به او شوم و شخصیتهایی که بازی کرده… لباسهایم شبیه لباسهایی شود که او در فیلمهایش میپوشد و قدرت و جذابیت نگاهش را داشته باشم.. (بگذریم از اینکه حالا که بزرگ شدم با هیچ معیار و مقیاسی شبیه لورن باکال نیستم!!)
بزرگتر که شدم «مری مالوین» شخصیت اصلی سریال «در برابر باد» قهرمان زندگی من بود… زنی مقاوم و شجاع که ظلم را تاب نمیآورد و از هر راهی که بتواند با جور و زور و تحقیر مبارزه میکند… زنی که برای بقا تلاش میکند، عاشق میشود و برای همهچیز زندگیاش… تمامیتش و برای حفظ غرورش در مقابل ستمگران میایستد… زنی که بارها شکست میخورد و بر زمین میافتد… زنی که گاهی به نظر میرسد که هرگز موفق نخواهد شد… اما پس از هر سختی و افتادنی دوباره بلند میشود و روی پای خودش میایستد… و در سختترین شرایط زندگی امیدش را از دست نمیدهد…
بعد از دیدن فیلم شاید وقتی دیگر بهرام بیضایی و شناخت بیشتر او و آثارش در دفترچهی خاطراتم نوشتم روزی مثل بهرام بیضایی فیلمساز بزرگی میشوم! (البته فیلمساز شدهام ولی تا بزرگی هنوز راه بسیاری در پیش است…) و شاید یکی دو مثال دیگر ازایندست داشته باشم…
همهی ما در زندگیمان و در سنین مختلف قهرمانهایی برای خودمان داشتیم و داریم… قهرمانهایی اساطیری که میل به آنها شدن در وجودمان زبانه میکشد و سفر زندگیمان را بر این اساس برنامهریزی میکنیم… اساطیری که کارکردشان با افسانه و رؤیا متمایز است…
جوزف کمپل در کتاب قدرت اسطوره میگوید که اسطورهها دارای ریشه و مبانی مشترکی هستند که در زمانها و مکانهای متفاوت با توجه به ویژگیهایشان به شکلهای گوناگونی متجلی میشوند و اسطوره را روح زندهی آن چیزهایی میداند که از فعالیتهای ذهنی و فیزیکی بشر نشأت گرفته است. او اسطوره را عامل پویایی و تکامل جامعهی انسانی میداند.
اما اسطوره بودن و الگو شدن مستلزم یک سفر قهرمانی است… مهمترین مسئلهی یک قهرمان سفر اوست. او برای رسیدن به اوج قدرت و مقام والای خویش ابتدا باید خطر کند و با ارادهای استوار دست به سفری جانفرسا بزند. قهرمانان حماسی و عرفانی در این سفر با مراحلی مواجه خواهند شد که به ترتیب سخت و سختتر میشوند.
همهی ما که خواستمان آفرینش اثر هنری است، به دنبال اسطورههای ذهنیمان قدم در این سفر گذاشتهایم و بعضی هم بخشی از این مسیر را طی کردهایم…
الان که به سالهای گذشتهی زندگیام نگاه میکنم میبینم لورن باکال شدن یا مری مالوین یا هر فرد دیگری شدن بخش کوچکی از آن چیزی بود که در سالهای بعد میخواستم… هر چه گذشت و انگار با بزرگتر شدن دنیای من، شکل و شمایل قهرمانها و اسطورههای زندگیام متفاوت و بزرگتر شد و از دنیا و روزگار چیزهای بیشتری میخواستم…
در طول این سفر معیارها و ارزشها برایم تغییر کرده است و در هر جایی از سفر متفاوت بوده… گاهی فکر میکنم چقدر به پایان این سفر باقی مانده و چقدر از رؤیاهایی که داشتم به تحقق پیوسته است… اصلاً آیا برای این سفر انتهایی هست؟…
فکر میکنم چیزی که مهم است قدم گذاشتن در این مسیر و سپری کردن سفر قهرمانی است… این مهم است که تو در این مسیر تلاش و مبارزه کنی… ظلم و تحقیر را تاب نیاوری… در سختترین شرایط همیشه به فردایی بهتر امید داشته باشی و تسلیم نشوی… خطر کنی و با ارادهای استوار با سختیها مبارزه کنی و بعد از هر شکست و افتادنی بلند شوی و دوباره به مسیرت ادامه دهی…
بهمنماه ۱۳۹۷- آزیتا رصافی