به قلم: عباس روزبهانی
هدیهای در کار نیست / لوسی فیشو
این فیلم با داستانی تأثیرگذار و ساختاری مناسب، منجر به برانگیختگی عاطفه در مخاطب میگردد. فیلم اینگونه آغاز میشود که پسربچهای یکسوی شیشه و مادرش سوی دیگر شیشه روبروی هم قرار دارند و مادر از پشت شیشه او را میبوسد. در همین اولین پلان کارگردان به خوبی وبه شکلی خلاقانه شکاف و فاصله موجود بین پسربچه و والدینش را نشان میدهد. کتی به عنوان هدیه به پسرش قول میدهد که پدرش برای تولدش میآید؛ آنها به رستورانی که زن آدرس آن را به شوهر سابقش داده است میروند و خیلی منتظر میمانند اما او نمیآید چرا که معتقد است بچه از او نیست و به جایش همسر دومش نزد آنها میآید و با طعنه میگوید: او نخواهد آمد. کتی برای آنکه جلوی پسرش گریه نکند به دستشویی میرود و پس از گریه برای شاد کردن پسرش فکری به ذهنش میرسد. عکسی از «براد پیت» را روی دیوار دستشویی با آدامسش میچسباند و وانمود میکند که صاحب این عکس پدر اوست. داستان فیلم حد و مرزی نمیشناسد چرا که جهان شمول است و میتواند در کشور ما یا هر کجای دنیا هم اتفاق بیفتد.
فیلم «هدیهای در کار نیست» به خاطر موضوع و داستانی که دارد پتانسیل به تله افتادن احساساتگرایی افراطی را دارد اما با دکوپاژ درست کارگردان که به جا، به شخصیتهایش نزدیک و به موقع از آنها فاصله میگیرد و همچنین تغییر لحن و ایجاد موقعیتهای پیاپی متضاد به لحاظ عاطفی در فیلمنامه باعث شده که به این دام نیفتد و از طرف دیگر بازی کنترل شده و خوب بازیگر نقش مادر نیز از این اتفاق جلوگیری میکند. بازی پسربچه هم خوب است که البته تا حد زیادی نشان از قدرت کارگردان دارد که در انتخاب بازیگر و هدایت آن بینقص عمل کرده است.
فیلم آنقدر به لحاظ دراماتیک درست جلو میرود که نمیتوان پایانش را به طور قطع حدس زد. فیلم با آنکه نسبتاً باز تمام میشود اما با پایانی خوش و شیرین به اتمام میرسد که رضایت مخاطب را نیز به همراه دارد. زمانی که پسربچه عکس «براد پیت» را به عنوان کسی که پدر اوست نپذیرفته اما بروز نمیدهد سرخورده پشت میز رستوران مینشیند. در همین حین چشمش به پدر واقعیاش میافتد که دم در ایستاده و او را نگاه میکند. نوع نگاه پدر و پسر به قدری طبیعی، عمیق و سرشار از احساسات نهفته است که این نگاه ها در یکدیگر گره میخورند و فیلم دقیقاً به جا و سر ضرب به پایان میرسد.
بومی / کیومرث سرشار
یک فیلم مستند که در زیر متنش به سنت و مدرنیته اشاره دارد، اینکه برخی از مشاغل در شیوه زندگی کنونی نه تنها جایی ندارند بلکه رو به انقراض است. پیرمردی که بچههایش به دنبال کار به شهر رفتهاند، در یک روستا که جمعیت آن انگشت شمار و سالخورده هستند به تنهایی زندگی میکند. او تنها در معدن نمک نزدیک روستا به سختی، نمک به عمل میآورد و به دشواری میفروشد. پیرمرد هر شب وقتی تلویزیون نگاه میکند کارخانههای صنعتی را از قاب تلویزیون میبیند که آدمها همچون ربات پشت دستگاهها مشغول کار هستند. این صحنهها با زندگی این فرد در تضاد است و عمق فاجعه در اینجاست که نه امکان ماندن در شرایط فعلی و موجود خود را دارد و نه شرایط تغییر، سازگاری و تطبیق با روش پیش آمده در زندگی امروز را، و به همین خاطر است که پیرمرد منزوی، کم حرف و به نوعی افسرده حال است و ترجیح میدهد به جای آنکه با مردم و در میان جمعیت باشد به گورستان پناه ببرد. این انزوا و تنهایی در پلان آخر که پیرمرد دست از پا درازتر از شهر به روستا برگشته و مغموم در سیاهی شب در کنج خانهاش نشسته با صدای آوای نالهگونی که این تصویر را همراهی میکند به اوج خود میرسد و پس از این نما تیتراژ، فیلم را نیز در بر میگیرد.
فیلم «بومی» تا زمانی که به عنوان یک شاهد و ناظر عمل میکند موفق است اما زمانی که به سمت توضیح و تفسیر میرود لطمه میخورد، از جمله تصاویری که دوربین توی گونیهای نمک قرار دارد و از آنجا پیرمرد را نشان میدهد، این نوع پلانها هرچند که در لابهلای فیلم چند بار تکرار میشوند اما از جنس نماهایی که کلیت فیلم را تشکیل میدهند نیستند و به همین دلیل همچون وصلهای ناجور به نظر میرسند، و یا پلانهایی که پیرمرد را در قبرستان نشان میدهد و فقط روی قبری که او کنارش نشسته برگهای خشک ریخته شده که این برگها، نمایشی و ساختگی بودن نما را عیان میسازد.
این فیلم با توجه به شیوه روایتی که برگزیده از هیچ مصاحبهای استفاده نکرده که از نقاط قوت فیلم محسوب میشود و اگر در جایی از فیلم، نیاز به اطلاع رسانی کلامی احساس شود از طریق دیالوگ به صورت گفتگوهای مختصری که او با راننده وانت و یا خریداران نمک دارد به بیننده منتقل میشود.
دارزا / ایرج محمدی زرینی
«دارزا» مرغی افسانهای است که در مسیر سفر به جزیره گیومرثه شوانشیر، اسیر دام زنی به نام «ژگیله» میشود. کارگردان این انیمیشن، که خود را از نوشت افزارها و نرم افزارهای آنچنانی کامپیوتری بینیاز کرده با تکیه بر خلاقیت فردی با دستانی توانا افسانهای قدیمی و بومی را به عنوان داستان فیلم خود انتخاب و از تکنیک شن روی شیشه استفاده نموده است و تک تک فریمها را به همین شیوه نقاشی کرده و از آنها عکس گرفته است. که در نهایت با چیدمان عکسها پشتسر هم به خلق، جانبخشی و حیات این انیمیشن زیبا دست یافته است. ساخت این نوع از انیمیشن نه تنها در ایران بلکه در کشورهای دیگر نیز نسبتاً نو و تازه است و چند سالی بیش نیست که انیماتورهای مطرحی همچون «کارولین لیف» و «لین توماس» با این شیوه دست به آثار مهمی زدهاند.
آنچه در این انیمیشن و یا انیمیشنهایی از این دست قابل توجه میباشد این است که با استفاده از سادهترین امکانات، انیمیشنی ساخته میشود که با بکارگیری کمترین تجهیزات بیشترین بهره را میبرند. نکته مهم دیگر که در انیمیشن «دارزا» به چشم میخورد ریتم و زمان بندی مناسب، کمپوزیسیون حساب شده و همچنین استفاده از یک ایده خوب با یک انیمیت درست میباشد که با صداگذاری بینقص و خلاقانه بهروز شهامت قوت میگیرد و این صداگذاری تأثیر گذار کمک شایانی به خلق موقعیت و فضاسازی کل فیلم کرده است.
خانم «کارولین لیف» انیماتور کانادایی که با شن و رنگ روی شیشه انیمیشن میسازد میگوید: وقتی ابزار کار من محدود باشد خلاقیتم به اوج خودش میرسد.
مادر مرده / حامد نجابت
حرف و مسئله فیلم «مادر مرده» خوب است زیرا در این فیلم حاشیه بیشتر از متن اهمیت دارد و هرچند که این شکل از روایت تازه نیست اما شیوهای از بیان دراماتیک است که چیزی را دستمایه و بهانه قرار میدهد تا حرف دیگری را بزند که از نمونههای اولیه و مطرح آن میتوان به فیلم سینمایی «ماجرا» اثر آنتونیونی اشاره کرد که گم شدن معشوقه مرد را در یک جزیره بهانه قرار میدهد تا به شکلگیری یک رابطه جدید بپردازد. در گردشی دسته جمعی در یک جزیره غیرمسکونی، «آنا» ناپدید میشود و دوستانش به جستجوی او میپردازند. این جستجو محبوب «آنا»، «ساندرو» و «کلودیا» را به هم نزدیک میکند. و در «مادر مرده» به شکلی دیگر، مرگ و فقدان مادر دو برادر را که مدتهاست از هم دور و بی خبرند به هم نزدیک میکند.
این فیلم، ماجرای پسری است که میخواهد خبر مرگ مادرش را به برادرش بدهد ولی هرچه تلاش میکند موفق به پیدا کردن آن نمیشود. مشکل اصلی این فیلم شاید انتخاب های موقعیتهایی باشد که باور پذیر نیستند. البته خلق موقعیت اولیه خوب است؛ زمانی که پسر با در بسته آپارتمان برادرش روبرو میشود و اینکه میداند کسانی داخل خانه هستند و از ترس مأمورین انتظامی در را به رویش باز نمیکنند منطقی و باور پذیر است اما موقعیتهای دیگر که پیرامون این موقعیت اول شکل میگیرند منطق و قدرت لازم و زیادی ندارند که در نهایت منجر به این میشود که فیلم در برخی از صحنهها کشدار و خسته کننده باشد. اما پایان فیلم فوق العاده است، زمانی که پسر بالاخره با برادر خود مواجه میشود و هر دو در اتاق خواب یکی روی تخت و دیگری روی زمین دراز کشیده اند و با یکدیگر صحبت میکنند و این صحنه به زیبایی هرچه تمامتر بدون هیچ کاتی در یک پلان روایت میشود و در نهایت بی آنکه پسر خبر فوت مادرش را مطرح کند به علت بیخوابی که از شب قبل داشته خوابش میبرد و فیلم به پایان میرسد.
روح / مارکوس کاش
۹ شخصیت، ۴ داستان و یک موقعیت. چگونه عمل میکنید اگر چیزی بزرگ، چیزی برگشت ناپذیر، چیزی که شما نمیتوانید از آن فرار یا با آن مبارزه کنید، در حال اتفاق افتادن باشد. اتفاقی بزرگتر از آنچه انسان تا کنون تجربه کرده است. این خلاصه داستان فیلم «روح» است که روایتی است از زندگی افرادی مختلف که فکر میکنیم به هم ارتباط دارند اما در واقع اینگونه نیست بلکه با تدوین موازی با یکدیگر بر میخورند اما در پایان با بارش خاکستر مرگ همه در شرایط و موقعیتی یکسان قرار میگیرند. فیلم با پلانی نسبتاً طولانی در نمایی برفی در کوهستان آغاز میشود که مردی جوان را نشان میدهد که از دور (لانگ شات) رو به دوربین حرکت میکند و زمانی که کاملاً به دوربین نزدیک میشود (کلوزآپ) بیدرنگ اسلحهاش را روی شقیقه خود میگذارد و ماشه را فشار میدهد، قبل از آنکه تیر شلیک شود تصویر به سیاهی کات میخورد و ما شاهد سه ماجرای باقیمانده دیگر میشویم. در سه داستان دیگر نیز، زندگی و مرگ هر دو همزمان وجود دارند و مرزی باریک همچون تار مویی آنها را از هم جدا ساخته است. انسان تا وقتی از نعمت زندگی بهرهمند است شاید آنچنان قدرش را نداند اما همین که قرار است از آن محروم شود لحظه لحظه آن ارزش پیدا میکند. همچون آن دو خواهر در داستان دوم این فیلم، که ماشینشان واژگون شدهاست و با هر نفسی که میکشند برای به چنگ آوردن زندگی تلاش میکنند. اینکه صحنههای بیشتری از فیلم به این داستان میپردازد دقیقاً اهمیت و ارزشی است که کارگردان این اثر به زندگی و زیستن میدهد چرا که در نهایت، مرگ روزی به سراغ همه خواهد آمد و لازم نیست آنقدرها بر روی آن تمرکز کرد. از این روست که فیلمساز خودکشی آن مرد جوان در ابتدای فیلم را فقط در یک پلان نشان میدهد و خیلی به آن نمیپردازد و در طول فیلم دیگر هیچگاه به سراغش نمیرود. و یا در داستان سوم همین که صحنه بگو مگوی یک زوج را میبینیم و همچنین در داستان چهارم وقتی که طغیان یک جوان را به دلیل مشکلاتی که دارد و با مشت به در دیوار میکوبد را شاهدیم، لحظه غلبه مرگ بر زندگی فرا میرسد. مرگ ارزشها، مرگ انسان بودن، مرگ لذت بودن در کنار هم، مرگ عشق ورزیدن و در نهایت مرگ جسم و روح.