به قلم: عباس روزبهانی
عبور از حصار / بارناباس توث
در سال ۱۹۴۹، پدر و پسری تلاش میکنند از مرز آهنی مجارستان عبور کنند. در این فیلم که داستان آن بر اساس واقعیت شکل گرفته با وقوع ماجرا در شب آن هم بانوع نورپردازی پر کنتراست و زاویه لو انگل دوربین که با نوع قاب بندی موجود در فیلم حسی از عدم ثبات و عدم تعادل را القا میکند، ما را به یاد فیلم نوآر میاندازد. تقدیری از پیش محتوم انگار بر پیشانی شخصیتها حک شده و گریزی از آن وجود ندارد. همچنین سرگشتگی و سرخوردگی قهرمان مرد به دلیل درست پیش نرفتن برنامه اش، سردرگمی و بی اعتمادی، اضطراب و به دام افتادن در جهانی کابوسوار همگی مشخصههای فیلم سیاه (Film noir) را در ذهن متبادر می کند.
موضوع فیلم هرچند به گذشته و یک دوره تاریخی اشاره دارد اما عبور از حصار و تلاش برای پناهده شدن به امید آزادی و رهایی در عصر حاضر همچنان موضوعی داغ و جذاب است. پدری به همراه تنها پسرش همه دارایی اش را میدهد تا از کشورش بگریزد اما غافل از اینکه او همچون تعداد بیشمار دیگر قربانیان، یک طعمه بیش نیست که در نهایت قربانی خواهد شد. فیلم به درستی از لحظه عبور از مرز در نیمه شب آغاز میشود و با دم صبح به پایان میرسد، صبحی که دیگر آن مرد طلوع خورشید را نخواهد دید. دیالوگها در این فیلم علاوه بر دادن اطلاعات به مخاطب و پیشبرد داستان، تعلیق را نیز ایجاد میکند. به عنوان نمونه میتوان به لحظه ای که پدر به پسرش قبل از آنکه او را به کول بگیرد اشاره کرد که میگوید: نقشه را درست جلوی چشمام بگیر و تکان هم نخور اینجا پر از مینه … و یا در یکی از صحنه های پایانی فیلم دلال و واسطه ای که پدر و پسر را به چنگال مرگ فرستاده است از سرباز میپرسد: با پسره چکار میکنند؟ … کارگردانی فیلم همسو با فیلمنامه جلو میرود و کارگردان با انتخاب و نوع پلانها مدام بیننده را با چالش روبرو میکند. یکی از صحنه هایی که قدرت کارگردان را به رخ میکشد زمانی است که بعد از بازجویی از مرد توسط نظامیان به ظاهر آمریکایی از او میخواهند که دوباره همه آنچه را که گفته تکرار کند. اما ما به عنوان بیننده این تکرار صحبت ها را نمیشنویم و نمی بینیم و به جای آن، با سربازی که به او دستور داده میشود کاری را انجام دهد از اتاق بیرون می آییم و همان مرد دلال و واسطه را میبینیم که با آن سرباز گفتگو میکند. و تازه اینجاست که متوجه میشویم او با این نظامیان همدست است و اینجا آگاهی مخاطب از آگاهی شخصیتهای اصلی فیلم پیشی میگیرد و حس ایجاد شده را که از فریب خوردن این پدر و پسر که روحشان از این ماجرا خبردار نیست تکان دهنده جلوه میکند و این احساس زمانی بیشتر تقویت میشود که در آخرین صحنه میبینم پدر و پسر با هزار امید و آرزو سوار بر خودرویی (مرکب مرگ) میشوند بی آنکه بدانند پشت پرده چه خبر است و چه در انتظارشان است.
از کارکرد موسیقی فیلم نمیتوان به راحتی گذشت موسیقی ای که با ضرباهنگ حرکت کاراکترها هماهنگ است و هر لحظه که با تصاویر فیلم همراه میشود نفس را در سینه مخاطب حبس میکند.
سواد کوهی / محمدرضا مجد
فیلمی که به لحاظ پرداخت در ایجاد حال و هوای یک دادگاه موفق است. فیلم با زنی شروع میشود که قرار است برای او به دلیل ترک منزل شوهرش حکمی صادر شود. زن مقابل قاضی ای که او را نمیبینیم نشسته و به سوالاتش جواب میدهد. نوع انتخاب نما در این پلان به گونهای است که حسی از له شدن و تحت فشار روحی قرار داشتن زن را برملا میکند. این پلان به درستی بدون تقطیع و بی هیچگونه تغییر چه در زاویه دوربین و چه در اندازه نما پیوسته به مخاطب ارائه میشود که منجر به تداوم حس میگردد و مهمتر اینکه این فشار روحی به مخاطب نیز انتقال پیدا میکند. اپیزود سوم یا همان صحنه پایانی فیلم نیز با انتخاب و بازی خوب پیرمرد در نقش پدر زن به یاد ماندنی و تأثیر گذار است.
اما مشکل عمده فیلم، اپیزود دوم یا همان صحنه میانی فیلم است که به فیلمنامه برمیگردد، آن هم در شخصیت پردازی، خلق و حضور کاراکتر وکیل. حضور خانوم وکیل در کنار آقای سوادکوهی شوهر زن که در اولین پلان او را دیدیم، چیزی به فیلم اضافه نمیکند و ساختار فیلم را دچار مشکل میکند. اگر پلانهای وکیل با سوادکوهی از فیلم حذف شوند و ما از همان جایی که قاضی منشی خود را به بهانهای از اتاق خارج میکند اپیزود دوم را آغاز کنیم چه اتفاقی میافتد؟ جز اینکه فیلم یکدست تر و روانتر میشود؟ ما آن دیالوگهایی که پیشبرنده داستان هستند را از پرسش و پاسخ قاضی و سوادکوهی دریافت میکنیم پس چه نیازی است به مقدمه چینی و دیالوگهایی که فیلم را جلو نمیبرند.
حضور وکیل نه تنها هیچ کمکی به فیلم نکرده بلکه فیلم را از نفس میاندازد. هرچند که به ظاهر چالش او با سوادکوهی تا حدودی ایجاد تنش میکند اما کارکردش بی اثر است. روابط و جدل آنها همچون دعوای یک زن و شوهر از کار درآمده و این منطقی و باور کردنی نیست بی آنکه هر دو یادشان باشد در مقابل یک قاضی نشستهاند.
شخصیت سوادکوهی جذاب، دوست داشتنی و باور پذیر است اما مشکل، یکنواخت بودن بازی اوست که از ابتدا تا انتها به یک شکل و با یک شیوه بیان، ظاهر میشود و به فراخور نقش در قرار گرفتن اش در جایگاه غالب و مغلوب به یک شکل برخورد میکند که البته زمانی که با قاضی تنهاست این مشکل حل میشود و ریتم بازی و صحبت کردنش و قابل قبول و باورپذیر میگردد.
مضمون و حرف فیلم عالی است، ما با دیدن این فیلم متوجه پارادوکس اخلاقی، اجتماعی و فرهنگی مردان و زنانی میشویم که اگر خوب به خودمان نگاه کنیم شاید ما هم از آن دسته باشیم. سوادکوهی از زنهایی خوشش میآید که حاضر نیست بپذیرد همسرش همچون آنها لباس بپوشد و رفتار کند. و همسرش که فقط از زن بودنش، خانوم خانه بودن و مادری دلسوز و همسری فداکار بودن را بلد است به نیرو و غریزه زنانه اش اجازه نمود و بروز یافتن را نمیدهد.
جم شید؛ مرثیه ای بر یک اسطوره / معین صمدی
این عنوان علاوه بر اشاره به جمشید نخستین پادشاه ایران و جهان بنا بر اساطیر ایران باستان با شکل نگارشش ما را شاید به جمع شدن دعوت میکند، جم شید و مرثیه ای بر یک اسطوره را شاهد باشید.
این انیمیشن که روایتی است از شخصیت جمشید در شاهنامه و متون کهن که به بزرگترین شهریار جهان تبدیل و به وی فر ایزدی اعطا شده بود میپردازد. جمشید پادشاهی عادل بود که نوروز را برپا داشت و با خود نور و روشنایی که نماد آگاهی است را برای مردم به ارمغان آورد و بر تیرگی و جهل چیره گشت و پس از آبادانی های بسیار از قدرتش مغرور شد و ادعای خدایی کرد. از این زمان فر ایزدی از جمشید جدا شد و به دست ضحاک یک حاکم عرب که او را به دو نیم کرد دهشتبار کشته شد و آنجا بود که بشریت از بالاترین سطح تمدن به عصری تاریک نزول پیدا کرد. و از آن پس روزگار خوش ایرانیان از بین رفت و ضحاکیان هزار سال بر ایران زمین با ستم، سوختن و کشتن فرمانروایی کردند. این فیلم هرچند مربوط به گذشته ایران است اما با اوضاع و احوال کنونی جهان ما بی ربط نیست.
هماهنگی بین شکل و محتوا که فرم را میسازد در این انیمیشن به چشم میخورد. کارگردان با نگاه به نقوش برجسته تخت جمشید و الهام از آن در شکل و جان بخشی به کاراکترهای خود بهره میگیرد و تا جای ممکن هیچ نمای بسته ای در این انیمیشن وجود ندارد و همگی پلانها لانگ شات و یا اکستریم لانگ شات هستند که همچون نقوش برجسته تخت جمشید که به صورت هر تابلو روایتگر میباشند عمل میکنند.
حضور دست که به شکل وایپ عمل میکند ما را از دورانی به دوران دیگر میبرد، و میتواند اشاره ای باشد به دستهایی که سرنوشت را رقم میزند. این دست یا دستان خودمان است یا دستهای پشت پردهای که شرایط را رقم میزنند.
مانیکور / آرمان فیاض
هیئت امنای بقعه متبرک واقع در ارتفاعات کوههای برفی شمال کشور اجازه خاک کردن زن جوانی که شب گذشته خودکشی کرده را در صحن بقعه نمیدهند. این که فیلمساز مکان فیلمش را در یک روستا قرار داده بسیار حساب شده بوده است اگر که روستا را نماد جامعه بسته قلمداد کنیم. و اینکه زمستان را با کوههای انبوه از برف برای زمان و لوکیشن فیلمش انتخاب کرده نیز هوشمندانه عمل کرده است چرا که زمستان در این فیلم میتواند نماد انجماد ذهن افراد در آن جامعه باشد.
ساختار بصری و نوع دکوپاژ فیلم مستند گونه است که کمک شایانی به فیلم کرده است و این واقعی پنداشته شدن داستان فیلم، تأثیر بیشتری بر روی مخاطب میگذارد.
دیالوگها بسیار اصولی و به جاست، و به گونهای است که در ابتدا بی اهمیت به نظر میرسند اما در نماها و صحنه های بعد ارزش و معنا پیدا میکنند. از جمله زمانی که کاراکتر محوری میگوید: اجازه بدین خودم همسرم رو بشورم … در آن لحظه احساس میکنیم که به دلیل عشقی که به همسرش دارد این حرف را میزند اما وقتی در صحنه های بعد او را کتک میزنند به این دلیل که همسر او از نگاه آنها زن نبوده و بلکه یک ترنس بوده، تازه پی به اهمیت آن دیالوگ میبریم.
تعصبات بی جا که نشان از جهل دارد از این جامعه یک قربانی گرفته و به جای دلداری و همدردی با کسی که عزیزش را از دست داده از او یک قربانی دیگر میسازند. اعتقادات مردم این جامعه ی بسته که به سمت خرافات پیش رفته افراد را به حیواناتی درنده تبدیل میکند که میخواهند شخصیت اصلی فیلم را تکه تکه کنند. زمانی که در پایان فیلم کاراکتر اصلی در حال کشیدن جسد میباشد مردمی که از بالای تپه او را میبینند و به سمتش سرازیر و حمله ور میشوند همچون گرگ هایی میمانند که یک طعمه را دیده اند و میخواهند دورش حلقه بزنند. این حس از پلان هوشمندانه ای نشأت میگیرد که در جلوی قاب، شخصیت محوری فیلم قرار دارد و در بکگراند این جماعت که به لکه های سیاهی (گرگها) میمانند.