کوتاه درباره فیلمهای کوتاه پاتوق سیونهم
کوتاه درباره فیلمهای کوتاه پاتوق سیونهم
به قلم: عباس روزبهانی
لایت سایت / سیدمسلم طباطبایی
یک موضوع شاید کلیشهای و تکراری، دستمایه ساخت یک فیلم کوتاه در قالب انیمیشن قرار میگیرد که با پرداختی خلاقانه در فضایی انتزاعی، خوش میدرخشد. موضوع خلقت و آفرینش انسان به شکلی تازه و نو به فیلمی خلاقانه بدل شده که بدون هیچ عنصر اضافی روایت میشود و صدا، موسیقی و تصاویر بهخوبی در هم تنیده، در خدمت یک کل واحد قرار گرفتهاند. در این فیلم شاهد آفرینش، هبوط، عصیان و شناخت انسان به شکلی زیبا و انتزاعی هستیم که با ایجاز هرچه تمامتر بیان میشود. مهرهای سفیدرنگ از ریسمانی جدا میشود و به زمین می افتد، به دنبال آن پیکری بیجان و بدون سر نقش بر زمین میشود. آن مهره قِل میخورد و به آن پیکر متصل میشود و با قطره آبی که از تکه نوری جدا میشود و به سر میچکد بدن جان میگیرد و به تعبیری روح وارد کالبد میشود. در همین ابتدا تأکید بر «سر» انسان میشود، جایی برای تعقل و خرد انسان. خیلی زود همین انسان با بهره بردن از هوش و خردش، جهان پیرامون خود را میشناسد و برای نیل به اهدافش قدم برمیدارد؛ روحیه کمالطلبی در او موج میزند به دنبال نور سفید که منشأ و نهایت آفرینش است خیز برمیدارد و افسوس که ناکام میماند. در نهایت و زمانیکه تمام توان خود را از دست داده قطره اشکی که از چشمانش جاری میشود او را نجات میدهد و به مقصود میرساند؛ در جایی که عقل وامانده، این احساس است که از خرد پیشی میگیرد؛ در مرحلهای که به خودشناسی میرسد از هبوط خود آگاه میشود و از آنجاست که به دنبال اصل خود میگردد و سعی در رسیدن به جایی میکند که به آن تعلق دارد. آنوقت است که نه تنها جهان برای او تنگ و ناچیز میشود که غبار از تن میروبد و کالبد را برای وسعت روحش حقیر مییابد؛ به قول مولانا:
هرکسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
بان لرزان / آرش رصافی
فیلمی قصهگو و دارای کشمکش که با ایجاد تعلیق، از سوی نویسنده و کارگردان مخاطب را تا انتهای فیلم با خود همراه میکند. فیلمساز نه تنها بهخوبی از عهده قصهپردازی به واسطه مدیوم سینما برمیآید بلکه تکنیکهای سینمایی نابی را برای خلق درونیات کاراکترهایش به ما نمایش میدهد. در دقایق ابتدایی فیلم، زمانی که هژار و همسرش کژال در حال رفتن به سوی آبادی هستند ناخودآگاه به لبه صخرهای کشیده میشود و گذشته و حال در یک پلان در این صحنه به زیبایی به تصویر کشیده میشود که ما را به یاد یکی از سکانسهای ماندگار فیلم سینمایی «دشت گریان» ساخته تئو آنجلوپولوس میاندازد.
از دیگر نقاط قوت فیلم طراحی و میزانسنهای حساب شده آن میباشد که به دو سه قسمت آن اشاره خواهم کرد. نخست، زمانی که در یک پلان واحد، هژار داخل مینیبوس با چهرهای مغموم به برگه جواب آزمایشاش نگاه میکند در صندلی پشت سرش پسربچهای را میبینم که روی پای پدرش نشسته و به بیرون نگاه میکند. دوم، زمانی که هژار خانه پدر را به نشانه اعتراض به تصمیم او ترک میکند تصویر صورت هژار را میبینیم که دوربین با او حرکت میکند و در بک گراند مردها و جوانان روستا را شاهدیم که در سکوت، همگی خیره به هژار مینگرند اما صدای پچپچههای آنان را روی این تصویر میشنویم. واقعاً این صحنه به قدری تأثیرگذار است که محال است از ذهن پاک شده، فراموش شود. سوم، لحظهای که هژار ناخودآگاه به لبه صخره کشیده میشود از شدت ترس از ارتفاع با حالتی درمانده روی زمین نشسته و کمی آنطرفتر همسرش برخلاف او با اقتدار ایستاده و او را نگاه میکند. فیلمساز در چند پلان آنها را در این وضعیت نشان میدهد و از آنها دور و دورتر میشود و خلاقانه بودن کار در جاییست که همین میزانسن در انتهای فیلم تکرار میشود و اینبار کژال است که روی زمین نشسته و هژار با غلبه بر ترس خود در لبه پرتگاه میایستد و مرد بودنش را ثابت میکند و به رخ اهالی آبادی میکشد. هژار هرچند که در طول فیلم از سوی مردم آبادی، پدرش و حتی خودش به خاطر مرد نبودنش سرزنش میشود اما مردانگیاش از همه آنها بیشتر است چرا که آنقدر شهامت دارد تا ضعف و مشکل ناباروری خود را در بافت سنتی و بومی محل زندگیاش بپذیرد؛ در این میان برخلاف همه، کژال به مرد بودن هژار ایمان دارد و سعی در اثبات آن دارد. زمانی که برای خودکشی به لبه پرتگاه میرود با نیم نگاهی به پشت سرش که منتظر هژار است این را به مخاطب نوید میدهد. فیلم دارای هارمونی است چه از لحاظ فرم و چه از لحاظ محتوا که مبتنی بر مسایل روانشناختیست. «بان لرزان» به شکل نمادین با ترس از ارتفاع در لبه صخره آغاز میشود و با غلبه بر این ترس به پایان میرسد. این فیلم به لحاظ قدرتش از منظر روانشناختی جای بحث بسیار دارد که متأسفانه در این مجال نمیگنجند.
درخت کهنسال / فرنوش عابدی
انیمیشن کوتاه «درخت کهنسال» با خلق فضایی که ما را به یاد سرزمینهای غرب وحشی میاندازد به جای خاصی اشاره نمیکند و به همین شکل موضوعی را مطرح میکند که زمان و مکان خاصی را نمیشناسد و به مسألهای میپردازد که میتواند در هر جایی از این کره خاکی اتفاق بیفتد. پیرمردی که وارث زمین آبا و اجدادیاش است با پسرش رودررو است که میخواهد آن زمین را در ازای بهایی ناچیز بفروشد. زمین هرچند که بیآب و علف است اما در قلب پیرمرد هنوز امید هست، امیدی که صدایش در خانه او به واسطه چکه کردن قطرههای آب به گوش میرسد که تنها پیرمرد میشنود و در وجودش تمنای آنرا دارد که پسرش نیز این صدا را بشنود اما پسر میل به رفتن دارد؛ به شهر، جایی که جاذبههایش چشم و گوش او را بسته است. در انتها، پیرمرد تکدرخت خشک کهنسال را با تمام وجود لمس میکند و پس از آن میمیرد. بعد از فوت پدر، پسر که بر سر دو راهی ماندن و رفتن گیر کرده است، میماند و با ماندن او بر آخرین شاخه درخت کهنسال جوانهای میروید. این صحنه ما را به یاد آخرین پلان از فیلم «ایثار» ساخته آندری تارکوفسکی می اندازد که تأکید میکند با امید میتوان زندگی کرد و حتی درختان خشک را بارور ساخت.
پرندههای شکاری / اود وِربیگه / بلژیک
بر خلاف عنوان فیلم که اشاره به پرندگان شکاری دارد ما در طول فیلم نه پرندهای میبینیم و نه پرندههای شکاری، اما از آدمهایی آگاه میشویم که نه تنها از شکست و نابود شدن دیگران خم به ابرو نمیآورند بلکه آنرا رقم میزنند. داستان فیلم درباره پدر و پسری است که به تنهایی در کنار هم زندگی میکنند. پدر در حال ورشکسته شدن است و فیلمساز به زیبایی آن را از نگاه پسر روایت میکند. ما در تمامی فیلم با پسر همراهیم در حالی که موضوع به ظاهر ربطی به او ندارد و این اتفاقات فیلم نه برای او که برای پدرش رخ میدهد. دوربین تا جایی که پسر حضور دارد به ماجرا سرک میکشد و ما نه تنها تصویر بلکه اگر صدایی هم میشنویم از جایی است که این پسر حضور دارد پس منطقی است که برخی چیزها را نبینیم و نشنویم و برخی دیگر از ماجراها را از فاصلهای دور و جایی که پسر در آنجاست شاهد باشیم. فیلمساز با این ترفند، تلخی و زهر اتفاقات رخ داده در فیلم را میگیرد و از ساخت فیلمی سیاه و گزنده خودداری میکند. در پایان که پدر با از دست دادن داراییهایش له شده، بیحال و بیرمق بر تختخوابش به شکلی خوابیده که انگار بیهوش است، پسر بیدار است و از تختخواب خودش بر خلاف صحنه ابتدایی فیلم که خواب بود و با صدای ممتد زنگ ساعت به سختی بیدار شد به پایین میآید و به اتاق پدر میرود؛ به آرامی کنار پدرش دراز میکشد تا در غم او شریک باشد و مرحمی باشد بر دردهایش. این پایان به قدری دلنشین است که همه ناامیدی را به امید تبدیل میکند و درعین حال آغاز بلوغ درونی پسربچه را به نمایش میگذارد.
تاج خروس / آیدا پناهنده
«تاج خروس» با یک زوج در ماشینشان شروع میشود و در همین ماشین نیز به پایان میرسد تا شاید القای در تنگنا بودن و بیثبات بودن زندگی در این شهر خفته را به تصویر بکشد. شب است و صدای رادیو و تلویزیون بر نمای عمومی شهر به گوش میرسد که نشان میدهد مردم وجود دارند اما حضور ندارند؛ همین مسئله ترسی بر دل مخاطب با دیدن این فیلم بهجا میگذارد که غیر قابل انکار است. زوجی که به دنبال آدرسی میگردند در شهری که انگار خالی از شهروند است سرگشته و حیراناند. انگار با شهری خوابزده همچون فیلمهای اکسپرسیونیستی دهه بیست آلمان مواجههایم. روابط انسانی نیز بههمریخته و اضطرابآور است. فیلم با ابهام آغاز میشود و به همین گونه پیش میرود تا مخاطب نیز حس سرگشتگی کارکترهای اصلی فیلم را تجربه کند. وقتی متوجه میشویم که موضوع از چه قرار است نفس راحتی میکشیم اما آسوده خاطر نیستیم. برخورد بد کارفرمای کارهای زیرزمینی با یک گوینده رادیو و تلویزیون اذیتمان میکند و مصائب این هنرمند و همسرش ما را متأثر میکند. در پس این بیتوجهی و بیمهریها رفتار و برخورد ستودنی همسر گوینده حال ما را خوب میکند. و این حس خوب که حالا در تضاد احساس پیشین ما قرار گرفته به کاراکتر فیلم نیز منتقل شده و صدایش گرم و دلنشینتر میشود. آنجا که زن از جایش بلند میشود تا استکانی را بشوید و آبجوش برای همسرش ببرد بینهایت زیبا و خلاقانه از سوی فیلمساز طراحی شده است که با صحنههای بعدی کاملتر هم میشود؛ آنجا که شاخههای گل تاج خروسی را کوتاه و مرتب میکند و در لیوان آب میگذارد به زیبایی هرچه تمامتر با تأکید کارگردان بر دست و حلقه ازدواج این زن، حضور عشق، فداکاری و محبت را در دل این سیاهی شب و علیرغم پرخاشگریهای این زوج در طول فیلم، نشان میدهد.